ز کویت رفتم و الماس ِ طاقت بر شکستم برو با یار
خود بنشین که من بارِ سفر بستم
که بعد ِ رفتنم جانا هزار افسوس خواهی خورد
فلانی یار خوبی بود و من ،قدرش ندانستم
وقتی دلمو شکستی حس کردم بیشتر دوستت دارم
چون حالا دلم چندین تیکه داشت که هر کدوم جداگونه دوستت داشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر